نوشته های یک پسر قمی

تمرین نویسندگی می کنم ... شما هم خط خطی هام رو غلط گیری کنید تا نویسنده خوبی بشم .

نوشته های یک پسر قمی

تمرین نویسندگی می کنم ... شما هم خط خطی هام رو غلط گیری کنید تا نویسنده خوبی بشم .

نوشته های یک پسر قمی

سلام . خوبید ؟ خوشید ؟
ممنون که اومدید تو این وبلاگ .
من یک پسرم ... متولد ۷۷ ... پس هنوز جوونم ... شاید بهتر باشه بگم تازه اول جوونیمه اما مطمئنا وقتی میگم جوون ، یاد تلف کردن وقت و بی بند و باری و ول بودن تو کوچه و خیابون نمی افتم . من جوونیم رو گذاشتم ( یعتی دارم میذارم ) پای تحصیل ... حالا اینکه چه رشته ای و چه دانشگاهی و ... بماند . اما بچه درسخونی بوده و هستم ... همین قدر بگم که معدل سوم دبیرستانم بالاتر از ۱۹.۷۰ شد .

حالا اینا رو چرا گفتم ؟ گفتم که بدونید تنبل نیستم و اصولا چون نمره یکم برای دانش آموزا شخصیت میاره ، خواستم برای خودم شخصیت بیارم :)))) حالا دیگه ...

چرا خواستم برای خودم شخصیت بیارم ؟؟؟ خب این چه سوالیه ... هر کسی دوست داره شخصیت داشته باشه دیگه ... شما عین ۷ میلیارد آدم رو ببینی و بگی « بی شخصیت » ، تقریبا ۹۹ درصدشون هیچ واکنشی نشون نمیدن ؛ چون زبون فارسی بلد نیستن !!!

اما جدا از شوخی ، جدا شدن از شوخی سخته ولی من این سختی رو تحمل می کنم و جدا میشم و جدی به شما عرض می کنم : می خوام بنویسم ... دیگه از این واضح تر ... نوشتن ... قلم ... کاغذ ... شما هم غلط هام رو بگیرید ... بی رحمانه انتقاد کنید ... باور کنید جدی میگم ... من واقعا از انتقاد شما استقبال خواهم کرد ... حتی از اون انتقاد هایی که به اختلاف سلیقه برمیگرده ... اصلا شاید سلیقه شما بهتر بود و من سلیقه ام رو عوض کردم ... پس از من انتقاد کنید ... مطمئن باشید من شما را به جهنم حواله نخواهم داد :)))

یاعلی

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پسرقمی» ثبت شده است

۲۸
ارديبهشت

بسم الله الرحمن الرحیم .

فکر میکنم تابستان پارسال بود، دومین اردوی تحصیلی تابستانه در مشهد مقدس. نماز جماعت مغرب و عشاء را در صحن گوهرشاد، رو به آن ایوان دیدنی و منبر مهدوی خواندیم. بعد از نماز، همراه یکی از رفقا، خط قبله را مستقیم گرفتیم که برویم صحن قدس.

داشتیم از میان درب‌های چوبی شبستان های گوهرشاد رد میشدیم که زائری نوجوان با قدی متوسط، نزدیک رفیقم آمد و سوالی از او پرسید. نفهمید چه میگوید. به من گفت: فلانی! ببین این بنده خدا چه میگوید. رو کردم به سمت آن زائر و او حرفش را دوباره تکرار کرد. داشت انگلیسی صحبت می کرد. میخواست برود صحن آزادی و آدرس میخواست.

حسابی ذوق کرده بودم. تا فهمیدم انگلیسی صحبت می‌کند، تو انگار کن که در یک آن، تمام فعالیت های دست و پا شکسته‌ای که برای یادگیری مکالمه انگلیسی داشتم، پیش چشمم ظاهر شد. نباید این فرصت را از دست می‌دادم. به هول و ولا افتادم. باید سریعتر دست می‌جنباندم. رفیقم کنارم بود. باید آبروداری هم میکردم.

اول تمام عباراتی را که در مورد آدرس دادن و آدرس پرسیدن در صوت های نصرت یاد گرفته بودم، مرور کردم... go straight ahead – turn right – turn left and kheyli chiz haye digeh! . خب الحمدلله. از این لحاظ چیزی کم نداشتم ولی صحن آزادی ...بلد نبودمش. یعنی چشمی بلد بودم اما دقیقا نمیدانستم کجاست. بخشکد این شانس! باز هم باید با جمله «نمیدانم» وجدانم را آسوده میکردم که به کسی اطلاعات غلط ندهم.

خواستم بگویم «آی دونت نو» و بیخیال این فرصت بشوم و نوجوانک غریب و حیران را بیش از این، در این حرم وسیع به دردسر نیندازم اما ... به شک افتادم. با خود گفتم: آیندگان... آیندگان چطور در مورد من قضاوت خواهند کرد؟ نخواهند گفت: مگر خدای ناکرده، نود جلسه نصرت را، شش سال انگلیسی در مدرسه را، یک ترم کانون زبان را، ریدینگ های آزمون های گزینه دو را و کتاب های خط سفید را به خاطر کسالتی که داشتید گذراندید؟ بعد من میگویم متوجه منظورتان نشدم و آن ها خواهند گفت: گلاب به روتان، منظورمان این است که مگر کرم داشتید؟! 





گور بابای وجدان! آیندگان راست می‌گویند‌. فوقش در حرم گم شود. چه جایی بهتر از حرم امام رضا ع برای گم شدن؟! اصلا میخواهم با این زبان انگلیسی‌اش گم شود ببینم چه کار میخواهد بکند! بعدش هم این نوجوانک خام با چه حقی در حرم، انگلیسی بلغور میکند؟ از این‌ها گذشته، میخواهد برود صحن آزادی؟!؟! آزادی بخورد بر کمرتان! انگلیس را چه به آزادی! چه به حقوق بشر! چه به انسانیت! چه به عدالت! مگر همین انگلیسی ها نبودند که در جنگ جهانی دوم میلیون ها ایرانی را بر اثر قحطی کشتند؟ همین ها نبودند که هند را به خاک سیاه نشاندند؟ آن چرچیل مادر‌مرده نبود که با سیاست های کثیفش کاری کرد که همچنان جملاتش در اینستاگرام، کپشن میشود و لایک میخورد؟ همین ها نبودند که چند شب پیش، 4 تا گل در پاچه بارسلونا کردند و اشک آن لیونل مسی زبان‌بسته را در آوردند؟ 


اصلا این ها را چه به حرم امام رضا؟! آمده‌اند حرم که چه؟! من اگر امروز بگویم آی دونت نو، آیا پسرم فردا از من نخواهد پرسید که چرا آن فرصت را از دست دادی؟ و من توی گوشش نخواهم خواباند که: صد بار بهت نگفتم بزرگترت را با ضمیر جمع خطاب کن؟!؟! دیگر خون جلوی چشم هایم را گرفته بود. باید با یک آدرس غلط حسابش را می رسیدم. سرانجام سینه سپر کرده، باد به غبغب انداخته، نگاهی به رفیقم کردم به این معنا که: اینجا را داشته باش و او هم سری تکان داد که اینجا را دارد و گفتم: go straight ahead then turn left. آن انگلیسی خبیث تشکر کرد و رفت. ما هم به سمت صحن قدس حرکت کردیم. رفیقم پرسید: میدانستی صحن آزادی کجاست؟ گفتم: حدودا! 

با خودم گفتم با این آدرسی که به او دادم، انشاء الله تا دو سه ماه دیگر اگر در جنگل های گیلان، خرس او را نخورد، حتما با شلیک نیروهای هنگ مرزی ارمنستان از پا در خواهد آمد. خب چه دخلی به من دارد؟ میخواست انگلیسی نپرسد! 


هدیه به تمام کسانی که همه چیز را به هم می‌بافند!

صفحه اینستاگرام پسرقمی رو هم ببینید: muhammadali_1419
  • محمدعلی حسینی
۰۹
خرداد

   ساکت بود اما برافروخته ... آن هم از آن برافروختگی هایی که همه را میخکوب می کرد . چهره اش خشمگین و خشمگین تر می شد . همه  با نگاه به او ماست هایمان را کیسه میکردیم و پناهی میگرفتیم . کسی از شکستن گلدان ها و شیشه ها استقبال نمی کرد اما چاره ای نبود . قبلا عصبانیتش را دیده بودیم و می دانستیم که اگر اراده کند ، دودمانمان را بر باد خواهد داد . از دست هیچ کس هم کاری ساخته نبود ... پای پلیس را هم که نمیشد به خانه بازکرد

   لحظات با ترس و التهاب می گذشتند ... همه مضطرب بودیم و منتظر . منتظر به هم ریختن زمین و زمان . منتظر اصوات مهیب . منتظر اتفاقات غیرمنتظره  . سکوت همه جا را فرا گرفته بود ... ناگهان سکوت شکسته شد ... « نووووووووووووووووووون خُششش..........................کیههههههههههههه »‌ و ...  مدام تکرار میکرد ... صدایش واضح تر شد . نزدیک و نزدیک تر شد  ... به انتهای کوچه رسید و برگشت  و دوباره صدایش کم و کم تر  و سکوت بیشتر و بیشتر . دل ها مثل سیر و سرکه میجوشید . ناخن ها بی اختیار جویده می شدند و قلب ها بی اراده تند تند می تپیدند

   اما او ... چهره اش سرخ تر میشد و اخم هایش گره خورده تر . دیگر همه منتظر بودیم... ناگهان ...فریادی زد ... بلند شد ...با عصبانیت راه میرفت ... رفت سمت در ... پدر سریع داد زد : محمد ! در را ببند ... دویدم سمت در اما او سرعتش بیشتر بود ... با شدت تمام در را بست ... صدای مهیب کوبیده شدن در ، بدنم را لرزاند ... باز هم ادامه داد ... هجوم برد به سمت بالکن ... درِ سبک و توری بالکن را باز کرد .  در محکم به دیوار خورد و کلید فلزی پشت آن از شدت ضربه خم شد ... کجا می خواست برود ؟؟؟ ... وای خدای من ! گلدان ها !  سمت گلدان ها که از نرده آویزان بودند یورش برد و همه را پایین انداخت ... گلدان ها تکه تکه شدند ... مادر جیغ کشید ... ریحانه خواهر سه ساله ام گریه کرد ... پدر ، رو به آسمان دعا کرد ... هیچ وقت او اینگونه عصبانی نشده بود ... از بالکن بیرون آمد . رفت به سمت پشت بام و ... ناگهان ... صدای شکستن شیشه ها ... زمین پر از شیشه خرده شد اما باز هم برای او کافی نبود ... دور خودش می چرخید و به هرچیزی حمله می کرد

   گذشت و گذشت ... طاقتش دیگر تمام شد و زانوانش سست ... نشست و  به گریه افتاد ... های های گریه می کرد و فریاد میکشید . ناراحت بود ... از دست که ؟؟؟ نمی دانم ... شاید از دست ما که هیچ وقت حواسمان به او نبوده است . لحظاتی گذشت . کسی نزدیکش نشد . گریه اش کم کم قطع شد . بلند شد . چهره اش اما آرام بود . خانه را ترک کرد و رفت ...ولی ... همه می دانیم که باز هم برمیگردد ... باید هم برگردد ... چون زندگی بی او ، ادامه نخواهد داشت ... باران بهاری را همه دوست داریم ! 



کانال تلگرام : qomboy_blog@

 

  • محمدعلی حسینی
۰۹
خرداد

سلام ...

حالتون چطوره ؟؟؟ حال منم خوبه ... به قول بعضیا : عااااااااااااااالی

   خواننده های عزیز ! آلبوم جدید چی دارید ؟؟؟ ببخشید منظورم اون خواننده نبود ... خواننده های فهیم و باکلاس و به قول معروف #خاص_طور این وبلاگ رو میگم . نه که وبلاگمون خیلی فوق العاده است و دو سال و نه ماهه مرتب مطلب میذاریم توش ... !!!! 

خب از این مسخره بازیا بگذریم 

   آقا ما برگشتیم ( شایدم خانم ما برگشتیم ) خلاصه برگشتیم بعد از دو سال و نه ماه ... میخوایم نویسندگی کنیم ... البته نویسندگی که نمیشه بهش گفت . میخوایم خط خطی کنیم ... شما هم لطف کنید و عیب و ایرادهای خط خطی های ما رو بگیرید ... می دونم این نوشته های باباقوری ما در سطح شما نیست و شما اصلا یک سال نامزد جایزه نوبل ادبیات نباشید ، اصلا سالتون تحویل نمیشه و  ... ( عجب هندونه هایی ) اما لطف کنید و بخونید و انتقاد کنید ... من واقعا نیاز دارم تا یک عده ای بخونن نوشته هامو تا درجا نزنم ... پس شما این لطف رو به من بکنید ... ممنونم 

   راستی با توجه به پیشرفت تکنولوژی و ظهور تلگرام و کانال های تلگرامی ، وبلاگ ما هم یک کانال خواهد داشت که تمام مطالب وبلاگ تو اون قرار میگیره و ممکن هم هست که مطلبی تو کانال بیاد و تو وبلاگ نیاد ... پس هوای کانال رو هم داشته باشید .

میشد اصلا این جا مطلبی نذارم و همش تو کانال باشه اما وبلاگ نویسی یه لذت خاص دیگه ای داره ... وبلاگ داراش میدونن... آره ... یا علی 

کانال وبلاگ :   @qomboy_blog

ای دی خودم  :  @qomboyblog

 

  • محمدعلی حسینی