ساکت بود اما برافروخته ... آن هم از آن برافروختگی هایی که همه را میخکوب می کرد . چهره اش خشمگین و خشمگین تر می شد . همه با نگاه به او ماست هایمان را کیسه میکردیم و پناهی میگرفتیم . کسی از شکستن گلدان ها و شیشه ها استقبال نمی کرد اما چاره ای نبود . قبلا عصبانیتش را دیده بودیم و می دانستیم که اگر اراده کند ، دودمانمان را بر باد خواهد داد . از دست هیچ کس هم کاری ساخته نبود ... پای پلیس را هم که نمیشد به خانه بازکرد .
لحظات با ترس و التهاب می گذشتند ... همه مضطرب بودیم و منتظر . منتظر به هم ریختن زمین و زمان . منتظر اصوات مهیب . منتظر اتفاقات غیرمنتظره . سکوت همه جا را فرا گرفته بود ... ناگهان سکوت شکسته شد ... « نووووووووووووووووووون خُششش..........................کیههههههههههههه » و ... مدام تکرار میکرد ... صدایش واضح تر شد . نزدیک و نزدیک تر شد ... به انتهای کوچه رسید و برگشت و دوباره صدایش کم و کم تر و سکوت بیشتر و بیشتر . دل ها مثل سیر و سرکه میجوشید . ناخن ها بی اختیار جویده می شدند و قلب ها بی اراده تند تند می تپیدند .
اما او ... چهره اش سرخ تر میشد و اخم هایش گره خورده تر . دیگر همه منتظر بودیم... ناگهان ...فریادی زد ... بلند شد ...با عصبانیت راه میرفت ... رفت سمت در ... پدر سریع داد زد : محمد ! در را ببند ... دویدم سمت در اما او سرعتش بیشتر بود ... با شدت تمام در را بست ... صدای مهیب کوبیده شدن در ، بدنم را لرزاند ... باز هم ادامه داد ... هجوم برد به سمت بالکن ... درِ سبک و توری بالکن را باز کرد . در محکم به دیوار خورد و کلید فلزی پشت آن از شدت ضربه خم شد ... کجا می خواست برود ؟؟؟ ... وای خدای من ! گلدان ها ! سمت گلدان ها که از نرده آویزان بودند یورش برد و همه را پایین انداخت ... گلدان ها تکه تکه شدند ... مادر جیغ کشید ... ریحانه خواهر سه ساله ام گریه کرد ... پدر ، رو به آسمان دعا کرد ... هیچ وقت او اینگونه عصبانی نشده بود ... از بالکن بیرون آمد . رفت به سمت پشت بام و ... ناگهان ... صدای شکستن شیشه ها ... زمین پر از شیشه خرده شد اما باز هم برای او کافی نبود ... دور خودش می چرخید و به هرچیزی حمله می کرد .
گذشت و گذشت ... طاقتش دیگر تمام شد و زانوانش سست ... نشست و به گریه افتاد ... های های گریه می کرد و فریاد میکشید . ناراحت بود ... از دست که ؟؟؟ نمی دانم ... شاید از دست ما که هیچ وقت حواسمان به او نبوده است . لحظاتی گذشت . کسی نزدیکش نشد . گریه اش کم کم قطع شد . بلند شد . چهره اش اما آرام بود . خانه را ترک کرد و رفت ...ولی ... همه می دانیم که باز هم برمیگردد ... باید هم برگردد ... چون زندگی بی او ، ادامه نخواهد داشت ... باران بهاری را همه دوست داریم !
کانال تلگرام : qomboy_blog@