بسم الله الرحمن الرحیم
یخچال مثل جیب بابا بود ؛ خالیِ خالی. از بدشانسی عمه نیایش هم میهمان ناخوانده ما بود . توی اتاق کناری داشت نماز می خواند .بابا ، همین طور که پنکه را تعمیر می کرد ، گفت : « از عمّه نماز خوندن رو یاد بگیرید. همیشه نمازش رو سر وقت می خونه ، همیشه هم توی حس راز و نیازش غرق میشه.»
مامان که داشت بساط ناهار را می چید ، حرف بابا را ادامه داد و گفت: « بله ، به این می گن نماز . » بعد رو به بابا کرد و یواش گفت : « نون که نداریم هیچ ، نون خشک هم نداریم .» بابا یک مقدار فکر کرد بعد یواش جواب داد : « این یارو نون خشکیه نون هارو که نبرده؟ » مامان اخم کرد و یا صدایی که به زحمت شنیده می شد ، گفت : « می خوای نون گاوی ها رو جلوی مهمونت بذاری ؟ »
بعد بلند شد رفت توی حیاط سرِ گونی نون خشک ها ، یک مشت نون سالم تر ها را سوا کرد و آورد .
آبجی داشت به خیارهای رنده شده ماست و نعنا می زد . مامان نون خشک ها را می کوبید و هی غرولند می کرد .
من هم سرگرم عکس های توی سفره بودم ؛ سرگرم عکس مرغ و ماهی هایی که زیر کاسه های آب دوغ خوری به من چشمک می زدند .
گفتم : « به به چه مرغیه ! وای چه ماهی بزرگیه !»
بعد به آن یکی عکس نگاهی انداختم و گفتم : « مامان اون چیه ؟»
مامان گفت: « کبابه دیگه . »
بلافاصله صدای عمه از اتاق کناری بلند شد : « السلام علیکم و رحمة الله و برکاته . فاطی خانوم ! چرا زحمت کشیدید! وقتی مرغ و ماهی بود دیگه کباب می خواست چی کار؟»
نویسنده : امیر حسین رحیمی زنجانبر