همین چند روز پیش بود که در صحن گوهرشاد در حرم مطهر امام رضا علیه السلام با دوستانم مباحثه میکردم ؛ مباحثه عقاید . در اوایل مباحثه بود که ناگاه برای چندلحظه ، دست سرنوشت مرا از مباحثه جا انداخت . البته این دست سرنوشت که می گویم با آن دست سرنوشت معروف فرق میکند . آن ، رقم میزند و این ، به یاد می آورد . بگذریم ... خواستم بگویم دستش سنگین بود ! آنقدر سنگین که مرا برد به گذشته ها و به یاد آن یکی دست سرنوشت که چه سرنوشت هایی رقم زد .
به یادم آورد روزهایی را که اصلا از طلبگی بدم می آمد ، روزهایی را که شک معروف « حوزه یا دانشگاه » را داشتم و روزی را که سرانجام مهر طلبگی برشناسنامه ام که نه ، بر قلبم خورد اما همه این ها به کنار ... ، اگر در آن تابستان ها و ماه رمضان های گذشته که توفیق زیارت شمس الشموس را داشتم و صحن گوهرشاد ، دلنشین ترین جای حرم برای من بود ، کسی به من می گفت که در فلان سال و فلان ماه و فلان روز در همین مسجد و در همین صحن و روی همین فرش ها مباحثه طلبگی می کنی ، احتمالا من با لبخندی ملیح و گفتن جمله « خدا شفایت دهد » ( البته در دل ) از کنارش رد می شدم و از خدا می خواستم روزی اش را جای دیگر حواله کند اما امروز ظاهرا هم نگارنده به شفای خدا محتاج تر است و هم روزی اش به جای دیگر حواله شده است !
الحق که سرگذشت ها عجیبند و غریب . ممکن است روزی از همان مسجد و همان صحن و روی همان فرش ها ، تابوت شهادتت را طواف دهند و ممکن است روزی در کاخ سفید ها نشسته باشی و صدای مرگ بر آمریکا از همان مسجد و همان صحن و روی همان فرش ها بلند شود . خدا می داند ...
فی الجمله اعتماد مکن بر ثبات دهر //// کاین کارخانهایست که تغییر میکنند