حجت خدا تویی!
بسم الله الرحمن الرحیم
- پدر او را دیده بودی؟
- آری
- کاش ما هم می دیدیم.چگونه بود؟
- بسیار زیبا همچون ماه!
- چطور شد که موفق به دیدنش شدی؟
- این ماجرا مربوط به سال ها قبل است.
ابوسهیل، نفس عمیقی کشید و گفت:
چندسال پیش، هنگامی که امام در بستر بیماری بود، برای آخرین بار به دیدنش رفتم.لحظات آخر زندگی اش بود. دلم می خواست وقت را غنیمت شمرده، حدیثی از او یاد بگیرم.دوست داشتم خدمتی از دستم بر می آمد و با جان و دل آن را انجام می دادم.ولی افسوس .... .به «عقید» حسادت می کردم؛ آخر او خدمتکار امام بود و افتخار بزرگی نصیبش شده بود.
به امام حسن عسکری –علیه السلام- خیره شدم.در این افکار بودم که امام به هوش آمد و عقید را خواست.عقید که به حضورش شتافت، به او گفت مقداری کُندُر را در آب بجوشانند و برایش بیاورند.
عقید به اتاقی رفت و دستور امام را به نرجس رساند.طولی نکشید که جوشانده آماده شد.امام تا خواست جوشانده را بنوشد،دوباره ضعف بر او چیره شد.دست هایش می لرزید و صدای برخورد کاسۀ گلین به دندان هایش شنیده می شد.کاسه را پایین آورد.خواستم کمکش کنم؛اما نپذیرفت. به عقید گفت به اتاق برو.کودکی را می بینی که در حال سجده است، او را پیش من بیاور. عقید رفت و زود برگشت.از او پرسیدم:چه شد؟ چرا برگشتی؟ گفت: دیدم کودکی سر بر سجده گذاشته و دست به سوی آسمان بلند کرده.به مادرش گفتم که امام او را می خواهد. چند لحظۀ بعد، مادر با کودکش آمد و با هم، کنار بالین امام حاضر شدند.
ابوسهیل دستی به محاسن خود کشید.هنگامی که دید سهیل اشتیاق زیادی برای شنیدن دنبالۀ ماجرا دارد، ادامه داد:
چهرۀ کودک،مثل ماه می درخشید.موهای سرش مجعد بود و میان دندان هایش کمی فاصله.
پنج ساله به نظر می آمد.امام تا او را دید، وی را در آغوش گرفت و دست بر سرش کشید.چشمان امام پر از اشک شده بود.به عقید گفتم این کودک کیست؟ و قبل از اینکه عقید حرفی بزند،امام حسن عسکری(ع) به کودک گفت: ای سرور خاندانت، کمی آب بده که وعدۀ دیدار نزدیک است.
کودک، کاسه را به لب های پدرش چسباند و امام چندجرعه از جوشانده را نوشید و بعد با کمک او وضو گرفت. من و عقید به چهرۀ مهربان کودک نگاه می کردیم. با این که بچه بود، ولی هیبت مردانه ای داشت.امام پیش از آغاز نماز، به او گفت:
مهدی جان! صاحب الزمان و حجت خدا بر روی زمین تویی؛ تو همان کسی هستی که پیامبر- صلی الله علیه و آله- نوید داده است. تو فرزند من و من پدر تو هستم.تو پایان بخش سلسلۀ امامانی.
این را گفت و اشاره کرد که او را به متکا تکیه دهند و پیش از اینکه نماز را آغاز کند، پلک های خسته اش روی هم افتاد و بدن رنجورش، آرام گرفت.مرغ جانش تا بی نهایت به پرواز در آمده بود.
ابوسهیل و خانواده اش گریستند. سهیل اشک هایش را پاک کرد و به پدرش گفت: خوشا به سعادتت که امام زمان – عجل الله تعالی فرجه- را دیده ای. کاش چشم من نیز لیاقت دیدار او را داشت.*
همه هست آرزویم که ببینم از تو رویی
چه زیان تو را که من هم برسم به آرزویی
* منتهی الآمال، ص 735 و 743.
به نقل از کتاب"حیات پاکان"..............مهدی محدثی............انتشارات بوستان کتاب
- ۹۲/۱۰/۲۰
بازم تشریف بیارید
درپناه حق